فردریش ویلهلم نیچه


                                                                                                              بهروز فرهادیان - 1364

 

 

 

  فردریش ویلهلم نیچه       fridrich wilhalm nietzche

 

فردریش ویلهلم نیچه 15اکتبر 1844میلادی در شهر«روکن» از شهرهای آلمان به دنیا آمد . پدر وی «کارل لدویک نیچه» که معلم دربار بود به مناسب مصادف بودن این روز با روز تولد «فردریش ویلهلم» چهارم پادشاه آلمان ، این نام را برای فرزند خود انتخاب کرد .

«کارل» کشیش پروتستان و همسرش متدین بودند که علاقه خاصی نسبت به آداب و رسوم مذهبی نشان می داد . سال 1849در سن چهار سالگی ، پدرش به علت بیماری مغزی از دنیا می رود . مرگ پدر در دوران اولیه رشد ، باعث دور شدن فریدریش از برخی خصوصیات روحی مردانه می شود طوری که در اثر تعلیم و تربیت در خانواده ای که زنان بر آنان حاکم بودند فردی زود رنج ، حساس و به اصطلاح با اخلاقی زنانه بار می آید . مادر ، عمه ها ، خواهر و مادر بزرگش کسانی بودند که تربیت فریدریش را در نظر داشتند .

نیچه در بسیاری اوقات در گوشه ای می نشست و انجیل را مطالعه می کرد . نقل می کنند گاهی انجیل را آنچنان با احساس و شور و حرارت می خواند که اطرافیان به گریه می افتادند . «کشیش نیچه» لقبی بود که زمانی همکلاسی هایش به او داده بودند . بر خلاف مادر که علاقه داشت فردریش کشیش شود ، در سن 17سالگی از این دین و مذهب روی گردان شد و بکلی عقیده به خدا را از دست می دهد و به همه عقاید پدر و مادر پشت پا می زند . در همین دوران بود (سال1862) که دچار سر دردها و چشم دردهای شدید می شد .

پس از پایان دوره تحصیلی ابتدایی و متوسطه در سن 23 سالگی به سربازی می رود . پس از مدتی در جنگ آلمان و فرانسه  از اسب به زیر می افتد و به علت آسیب دیدگی شدید از ناحیه سینه ، خدمت نظام را به اتمام نمی رساند .

نیچه علاقه خاصی به ادبیات یونانی و موسیقی داشت . وی در رشته زبان شناسی در دانشگاه به تحصیل ادامه داد و در سال 1869 یعنی در سن 25سالگی به عنوان دانشیار در دانشگاه «بال» سوئیس به کار می پرداخت .

سال 1865 کتاب «جهان همچون اراده و تصور» شوپنهاور را مطالعه و ایده و عقیده خود را در کتاب شوپنهاور می بیند . علاقه اش به شوپنهاور به جایی رسید که در سال 1874 کتاب «شوپنهاور همچون آموزگار» را مینویسد . در پائیز 1868 با «ریشاد واگنر» موسیقی دان بزرگ آلمانی ملاقات می کند و کم کم شیفته موسیقی او می گردد . از طرفی واگنر خود از معتقدین فلسفه شو پنهاور بود . کتاب «زایش تراژدی از روح موسیقی» را تحت تأثیر موسیقی واگنر به رشته تحریر در آورد . با همه علاقه ای که نیچه به شو پنهاور و واگنر داشت بعدها از آنها دل برید و به مخالفت با اندیشه های آنان بر خواست .

نیچه که در فوریه 1869 با سمت دانشیار وارد دانشگاه «بال » شده بود در مه 1879 به علت بیماری روحی و جسمی ناتوان می گردد و تا سر حد مرگ پیش می رود . به ناچار در این زمان از دانشگاه کنار گیری کرده به تحریر اندیشه های فلسفی خود مشغول می شد و با مقرری که ماهانه از دانشگاه دریافت می کرد تا پایان ، زندگی خود را می گذراند .

در آوریل 1882 با دختری 21 ساله بنام «لوسالومه»  آشنا می شود و به او دل میبندد ، اما «لوسالومه» با یکی از دوستان نیچه ازدواج کرده و ضربه روحی شدیدی به نیچه می زند . وی به ایتالیا رفته و در تنهایی به نوشتن اساس فلسفه و بینش خود می پردازد . «چنین گفت زرتشت» حاصل کار در این مدت بود . نیچه آنچنان به این کتاب دل بسته بود که بعدها در باره اش نوشت : «بگزار تا از شاعران به یک سخن یاد نکنیم . شاید تا کنون چیزی به این توانایی بیمانند به وجود نیامده است . . . اگر جوهر و نیکی تمام ارواح بزرگ با هم جمع بشوند ، نخواهند توانست نغمه ای از گفتارهای زرتشت را به وجود آورند.» اما بعد از انتشار ،  تقریباً 40 جلد از آن به فروش رسید و شکستی دیگر!

سال 1889در «تورینو» دچار جنون می شود او را به تیمارستان می فرستند اما مادرش بعد از اطلاع وی را به نزد خود می برد . در سال 1897 مادرش از دنیا می رود و «الیزابت» خواهر نیچه سر پرستی اش را به عهده می گیرد .

در دوران آخرعمر، همچون کودکان به عروسک و دیگر اسباب بازی های کودکانه علاقه مند شده بود . جنون وی روز به روز شدید تر شده بود و در اواخر عمر نامه های خود را با امضاءهایی نظیر «غول» ، «رجال» و «مطلوب» به پایان میرساند . سر انجام ضربه نهای در 25 اوت 1900 وارد شد و پس از بیست سال بیماری و نزدیک به 11سال جنون و دیوانگی ، نیچه از دنیا می رود . وی را در گورستان «روکن» کنار پدرش به خاک سپردند .

از مهمترین آثار وی کتاب های زیر را میتوان نام برد :

1-زایش تراشتی از روح موسیقی                        1872

2-انسانی خیلی انسانی                                     1878

3-دانش یار                                                 1882

4-چنین گفت زرتشت                                     1883

5-ماوارءخوب وبد                                        1886

نیچه تعاریف خاصی از دین ، خدا ، پیامبران ، دولت ، فلسفه حیات ، روابط بشری ، رحم و مروت و  ... به دست میدهد.  چهار چوب نظام فکری نیچه در «چنین گفت زرتشت» نمایان شده است . در این کتاب ، افکار بد بینانه و پوچ گرای خود را در قالبی شاعرانه بیان کرده است .

زرتشت 33ساله از شهر و دیار کناره میگیرد و ده سال در کوهستان به سر می برد . سرانجام احساسی در درونش شعله ور میگردد و او را به سوی مردم می کشاند تا رسالتی که بر دوشش نهاده شده به انجام رساند. در جنگل به پیرمردی بر می خورد و با وی گفت و گو می کند . پیر مرد می گوید با خواندن سرود و گریه کردن ، و به نیایش خدای خویش می پردازد ، «اما زرتشت چون تنها شد ، با دل خود چنین گفت : «بعید نیست ! این قدیس پیر در جنگلش هنوز چیزی از آن نشنیده است که خدا مرده است !»

دعوت زرتشت ( نیچه ) براین نهاده شد : خدا از افکار و اندیشه ها و ذهن و زندگی باید بیرون شود . آنچه را به عنوان تعلیمات الهی به نیچه یاد دادند و آنی را که به نام «خدا» انجیل و تورات شناسانده ، نمی توانند ذهن کنجکاوش را ارضاءکنند . از دیگر سو مطالب یاد گرفته شده را همه چیزی میداند که در طول تاریخ درباره خدا وجود داشته است . تعلیم و تربیت آنچنانی و سوءاستفاده هایی که از دین و  مذهب شده و ظلم و جنایات کلیسا و کشیشان و مراسم بی روح کلیسایی ، به هم متصل شده و نیچه را به سوی مخالفت و دشمنی با دین و مذهب کشاندند .

«خداوند اندیشه ای است که هر راست را کژ میکند و هر ایستاده را دچاردوار چه زمان در گذر است و هر آنچه که گذر است جزء دروغ نیست ! چنین اندیشه ای مایه دوار و چرخش اندام آدمی ست و آشوب اندرونبه راستی ، من چنین پنداری را بیماری دوار می نامم .

من آن را شر وضد بشر می خوانم : همه آن آموزه ها درباره یکتا و کامل و بی جنبش و بی نیاز و پایدار را !»

انسان برای پیشرفت ، نیاز به آگاهی و علم و دانش دارد حال باید دید خدای معرفی شده از سوی کتاب های مقدس ، تا چه حد طالب پیشرفت انسان هاست ، تا چه حد انسان ها را دوست دارد ، آیا انسان ها را در این مسیر کمک می کند یا نه ؟

«- آیا به راستی داستان مشهوری را که درآغاز «تورات» آمده درک کرده اند - داستان وحشت مرگ بار خدا از علم ؟...خدا چه میکند؟ انسان را می آفریند ... خدا حیوانات دیگری را نیز خلق میکند . این نخستین اشتباه خداست ... خدا زن را آفرید آنگاه به راستی دوران ملال به پایان آمد ... زن دومین گناه خدا بود ... آدم تنها به وسیله زن بودکه آموخت از درخت معرفت بخورد - چه روی داده بود وحشتی مرگ آور بر خدای و دین چیره شد ، آدم ، خود به صورت بزرگترین اشتباه خدا در آمده بود خدا برای خود رقیب آفریده بود علم با خدا پهلو میزند - اگر انسان با سلاح علم مجهز شود کار کشیشان و خدایان ساخته است! - نتیجه اخلاقی : علم ، به خودی خود ممنوع است - تنها علم ممنوع  است . علم نخستین گناه و خمیر مایه همه گناهان ، و گناهان نخستین است . اخلاق مرکب از همین حکم است.- «تو نبایدبدانی» - و بقیه از دنبال آن فرا می رسد . - وحشت مرگبار خدا مانع از حیله گری او نشد . چگونه می توان در برابر علم از خود ،دفاع کرد؟ این مسأله مدت ها مشکل بنیادی او بود . پاسخ : آدم را از فردوس برانید ! خوشبختی و فرصت ، مایۀ اندیشیدن است -اندیشه ها همه بدند ... انسان نباید بیندیشد... افسردگی به انسان فرصت اندیشیدن نمی دهد... و با این همه ، چه وحشتی ! برای دانش سر بر آسمان می ساید ، طوفان بر پا میکند ، به قلمرو خدا دست می بازد . چه باید کرد !؟ خدای قدیم ، جنگ را اختراع میکند ، اقوام را از هم جدا می سازد ، و انسان را وا می دارد که یکدیگر را نابود کنند (-کشیشان همیشه به جنگ نیاز داشته اند ...)...»

اندوهی تلخ و کشنده در لابلای بیان نیچه جای دارد . تنها در تورات این گونه مطالب بچشم نمی خورد ، در انجیل هم این چنین است . آن وقت چه نتیجه ای ببار می آورد ؟ نتیجه اجتماعی آن چیست ؟ با این بیان ، انسان در جامعه چگونه باید عمل کند و چه راهی  در پیش بگیرد ؟ بر پرستش خدا باقی بماند و علم را از دست بدهد یا بطلبد و خدا را رها کند ؟ یعنی خدا و علم مخالفند و ضد هم یا این یا آن . بی هم یا باهم قابل قبول نیستند ، یا باید خدا شناس ضد علم نادان بود یا عالم خدا ناشناس و ضد خدا ، یا دانای بی خدا یا نادان باخدا .

«... کشیش فقط یک خطر بزرگ می شناسد : آن هم علم است ... انسان ، برای اینکه بداند باید وقت و هوش فزون از اندازه داشته باشد ...«پس انسان را باید اندوهگین ساخت » ، منطق کشیشان این چنین بوده است . اکنون می توان حدس زد که همراه این منطق فقط چه چیز به جهان راه یافت - «گناه»... مفهوم گناه و کیفر ، در کل «نظام جهان شمول اخلاق » برای ضدیت با علم ابداع شد ...آدمی نباید به پیرامون خود بنگرد تا بیاموزد بلکه باید دیدگان خود را فرو بندد : باید رنج ببرد . باید چنان رنج ببرد که همیشه به کشیش نیازمند باشد ، پزشک به کنار ! انسان به یک ناجی نیازمند است.»

نیچه چه می یابد ؟ خدای ضد علم ، خدایی که مرتب اشتباه می کند ، خدای مخالف انسان ، خدایی که انسان را آفرید اما پشیمان شد و او را رقیب خود یافت . خدای ترسیده از علم و آگاهی انسان ، آنچنان که «اگر انسان با سلاح علم مجهز شود ،کار کشیشان و خدایان ساخته است !».

او خدا را آفریننده اخلاقی می داند که اساسش این است این است : «تو نباید بدانی» . خدا از ترس عالم شدن انسان او را از بهشت بیرون میراند ، خدا برای جلو گیری ازآگاهی انسان مفهوم گناه را می آفریند تا انسان همیشه به آن مشغول باشد، سر در گریبان بگیرد و به فکر رهایی از گناه باشد . مفهوم «گناه» را آفرید تا بجای تفکر و تعقل در پدیده ها دچار رنج و درد شود و فرصتی برای عالم شدن پیدا نکند . اینجاست که انسان به کشیش محتاج می شود تا مدام این گناه را در ذهن انسان شعله ور کند و او را به درون خویش براند . کشیش باید بیاید و انسان ها را از جامعه ، طبیعت ، علم ، تلاش و کوشش دور کند و از این محدوده براند و به انزوا بکشاند تا فقط به یک چیز بیندیشد : «گناه» . نیچه با چنین بینشی به کشیش ها حمله می کند :

«کشیش را نیز اینک در مقام آنچه هست می شناسیم : خطرناک ترین نوع انگل ، انکبود مسموم کننده زندگانی ...»

انجیل ، مصلوب شدن مسیح را ، راه نجات انسانها می داند . مسیح - که به تعبیر انجیل پسر خدا هم هست! - چون انسان ها را گناه کار میداند ، برای بخشش گناهان آنها ، مصلوب شدن را می گرفت تا انسان ها بخشیده شوند . این حکایت نفرت نیچه را دو چندان می کند . او در این مذهب روشن ترین بی مذهبی را می بیند . انسانی بی گناه (مسیح) برای برطرف کردن گناه گناه کاران به صلیب کشیده میشود . بی گناه را می کشند تا گناه گناهکاران بخشیده شود!!

«...خدا پسرش را برای بخشش گناهان قربانی کرد . با این عمل کار انجیل ساخته شد ! قربانی گناه ، و آن هم به زننده ترین و وحشی ترین صورت ، قربانی کردن انسان بی گناه ، برای گناه گناهکاران ! چه بی دینی آشکاری ! زیرا عیسی خود مفهوم «گناه» را کنار گذاشته - و هر گونه فاصله ای بین خدا و انسان را انکار کرده بود ...»

نیچه مسیح را جوانی ناپخته دانسته و معتقد بود اگر بیشتر عمر می کرد حرفهای خود را پس می گرفت : «باور کنید ، برادران! او بسی زودمرد ! اگر او به اندازه من عمر می کرد ، خود تعالیمش را رد می کرد . او چندان نجیب بود که رد کند ! اما او هنوز ناپخته بود ، عشق جوان ناپخته است ، و نفرتش از انسان و زمین ناپخته ، ضمیر و بالی جانش هنوز بسته و سنگین است .»

این باور ها و پیامد های چنین باور ها عاملی بود برای بیان گفتاری تلخ و گزنده :

«...انسان باید به هنگام خواندن «عهد جدید» دستکش به دست کند . نزدیکی با این همه پلیدی انسان را به این کار وا می دارد .»

نیچه ، وقتی با چنین عینکی به تورات و انجیل می نگرد ، قطعا" یکی از دعوت های اساسی آنها ، یعنی زندگی بعد از مرگ و حیات جاودانه را هم نفی می کند . وی حتی اعتقاد دارد مسیح خود هرگز معتقد به زندگی پس از مرگ نبود ، بلکه چنین مطالبی بعد از مرگ وی برای منحرف کردن دستوراتش مطرح شد .

نیچه ، حواله دادن به حیات بعد از مرگ و دنیای دیگر را دروغ محض می داند که مسیحیت برای فریب انسان مطرح نموده است . هر چه هست در همین دنیاست و بر روی همین زمین . اگر چیزی هست که باید آنرا جست و اگر گمشده ای هست که باید پیدا شود و اگر سعادتی است که باید به آن رسید . بی راهه نروید ، در ماوراء زمین خبری نیست . آنجا هیچ و پوچ است . در روی زمین بجویید و گمشده ای را بیابید : «...ای دوست ، به شرفم سوگند که آنچه گفتی وجود ندارد : نه شیطانی در کار است و نه دوزخی ...» ... لیک «آن جهان» سخت از انسان نهان است ، آن جهان نامردمانه ای از مردمی برای یک «هیچ» آسمانیست .

نیچه نه تنها به این پسنده نمی کند بلکه مثل اغلب افرادی که با چنین مسائلی برخورد می کنند ، با هر نوع اندیشه مذهبی و خدا گرایی به مقابله بر می خیزد . این ثمره ، در شکل گیری نظام فکری و جهان بینی وی جای خاصی را به خود اختصاص داده است . محور اساسی تعلیمات نیچه ، ناشی از همین نتیجه گیری غلط اوست . نیچه خدا و مذهب و دین را نفی می کند و خود طرحی تازه می افکند و خانه ای نو بنیاد میکند تا بتواند بر اساس آن انسان ها را به سعادت برساند .

در طرح نیچه بد بودن یا خوب بودن ، شر یا خیر بودن زندگی مسئله ای نیست . او نمی خواهد به دنبال این مسائل برود : چرا به دنیا آمدیم ، چرا کسی با ما مشورتی نکرد ؟ آیا آمدن ما درست بوده یا نه ؟ مهم این است : ما فعلا" در این دنیا هستیم ، بر روی این کره خاکی ، حال که هستیم باید از این دنیا لذت ببریم . اما لذت بردن در این دنیا ، جدا از درد رنج و بدبختی نیست . درد و رنج لازمه این زندگی است . باید خود را آماده کنیم تا زیر ضربات درد و رنج ناشی از مشکلات زندگی خود شکسته نشویم . تنها کسانی می توانند زندگی کنند که تحمل این ضربات را داشته باشند ، افراد قوی و پر استقامت .

شو پنهاور حقیقت همه چیز را «خواست هستی » میدانست و معتقد بود همه موجودات زیر سلطه نیروی اراده که همان عشق به هستی است قرار دارند . اما این عشق و میل «خواست هستی» درد آور است پس انسان باید بر آن چیره شود و آن را محال کند و بر میل به خواستن و عشق به حیات که درد آفرین هستنند ، غلبه کند . بنابراین شوپنهاور با «خواست هستی » مخالفت می کند ، اما نیچه با شوپنهاور همصدا نیست .

نیچه می گوید آنچه وجود دارد ، دیگر هستی را طلب نمی کند ، زیرا خود هستی دارد . اما آنچه هست ندارد نمی تواند هستی را بخواهد ، چون آن چیزی که نیست ، قدرت خواستن نیز ندارد . بنابراین خواستن و طلب کردن در عدم وجود ندارد بلکه در هستی وجود دارد اما این خواستن ، خواستن هستی نیست ، خواستن قدرت و طلب توانای است .

«آنکه تیر کلان «خواست هستی » را میفکند بر آماج حقیقت نزد : چنین خواستی وجود ندارد .

«زیرا آنچه وجود ندارد ، خواستن نمی تواند : و اما آنچه هستی دارد ، چگونه تواند باز هم هستی خواهد ؟

«تنها آنجا که زندگی هست خواست نیز هست : اما نه خواست زندگی بلکه خواست قدرت - من تو را چنین می آموزانم .»

نیچه همه اعمال انسان را ناشی از این خواست می داند . انسان به کمک عقل که نوری از انوار «خواست قدرت» است باید در تلاش برای رسیدن به منتهای این خواست باشد . «خواست قدرت » توانایی و قدرتمند شدن انسان را می خواهد و طلب می کند . انسانی نیرومند و خالی از هرگونه ضعف و عیب و نقص ، انسانی بریده از آسمان و پیوند خورده به زمین .

«...خدا مرده است !»

... من به شما ابر انسان می آموزانم .

...

بوزینه در برابر انسان چیست ؟ چیزی خنده آور یا مایه شرم دردناک . انسان در برابر ابرانسان این گونه خواهد بود : چیزی خنده آور یا  مایه شرم دردناک .»

پیدایش ابرمرد را هدف زندگی می داند . مردی برتر از همه کس و همه چیز . ابرمردی که «خواست قدرت» در او به منتهای درجه کمال رسیده است . اما برای رسیدن به هدف زندگی ، مشکلات فراوانی در پیش است . قبل از هر چیز ،  باید کلیه تعالیم و مطالب آسمانی را بدور ریخت ، چشم از آسمان برید و به زمین دوخت . ارزشهای زمینی را باید جایگزین ارزشهای آسمانی کرد . آنچه تا اکنون به ارث رسیده یک سری تعلیمات و ارزشهای اخلاقی منحط و ضدانسانی است که مانع حرکت به سوی هدف زندگی می گردند . آنانی که دم از سخنان آسمانی میزدند ، چون منکر «خواست قدرت» هستند ، دشمنان ما به شمار می آیند . آنان کفر گویان واقعی هستند زیرا ما را از زمین دور میکنند و دررسیدن به هدف زندگی ناتوانمان می گردانند . نیچه همه نگاه ها را از آسمان متوجه زمین می کند ، آسمان را پوچ و تو خالی می بیند و نمی خواهد انسان نظاره گر آسمان تو خالی باشد .نیچه می خواهد انسانها به زمین وفادار بمانند . شرط اساسی پیدایش ابر مرد و رسیدن به هدف زندگی ، وفادار بودن به زمین است .

آنانی را که با شما از امید های ابر زمین سخن میگویند . اینان زهر پالایند ، چه خود دانند یا ندانند . اینان خوار شمارندگان زندگیند و خود زهر نوشیده و رو به زوال که زمین از ایشان بستوه است . پس به همتا سر خویش گیرند !

روزگار کفر گوی از خدا بزرگترین کفرگوی بود اما خدا مرد و از این رو این کفر گویان مرده اند . اکنون کفر گویی از زمین سهمگین ترین کفر است و اندرونه ی آن «ناشناختنی» را بیش معنای زمین پاس داشتن» .

نیچه ، هیچ آوایی را که رنگ آسمانی بودن داشته باشد ، نمی پذیرد و با آن ستیز می کند . نیچه ، ندای روح را باور ندارد لذا ندای تن سر می دهد . تن ، تن درستی و قدرت و شکوه می طلبد . تن ، زندگی زمینی می طلبد پس باید به ندای تن ، که صادقانه و بی ریاست ، گوش فرا داد و به آن عمل کرد : «... ما به هیچ گونه خواهان راه یافتن به ملکوت آسمانی نیستیم : زیرا ما مرد شده ایم - پس ما ملکوت زمین را خواهانیم ...»

گفتیم نیچه زندگی را چیزی جز «خواست قدرت» نمی داند . فدرت انسان چنین است که باید به طرف قدرتمندتر شدن برود . این امکان پذیر نیست مگر با شکوفایی «من» انسان . حال که در این دنیا هستیم و طبیعت انسانی ، بر اساس ارضاء نفس و منیت انسان است ، باید در صدد باشیم که آن را شکوفا نماییم و موانعی را که در مسیر وجود دارد برداریم . طبیعت چیزی به نام «اخلاق» نمی شناسد . قوانین اخلاقی در محدودۀ قوانین طبیعت قرار نمی گیرند ، مخالف طبیعت انسانی هستند و باید برداشته شوند . این قوانین توسط انسان هایی آفریده شده که از هدف زندگی آگاه نبوده و در آسمان ها به دنبال زندگی بودند نه در زمین ، دلباخته یک سری موهومات و افکار پوچ شده بودند نه تسلیم قوانین طبیعت و نه خواست فطری خود .

حال که ارضاء تمایلات انسانی ، خواست طبیعی می باشد پس هر چه در این مسیر ما را یاری می دهد و به ما کمک کند امر طبیعی و شایسته و نیک است حتی اگر جنگ و خون ریزی و دروغ و ظلم و ... باشد و هر چه ما را از این مسیر دور کند و مانع ارضاء تمایلات نفسانی و نتیجتا" نرسیدن به «ابر انسان» باشد ، امری مخالف طبیعت ، باطل ، زشت و غیر انسانی خواهد بود حتی اگر نوع دوستی ، رحم ، مهربانی و یاری کردن ضعفا باشد .

معیاری برای یک تقسیم بندی به دست آمده است . بر طبق معیار فوق کسانی که در قالب گوناگون از جمله دین و مذهب و خدا گرایی و به نام پیامبر و بر گزیده خدا ، مهر و شفقت و نوع دوستی و ایثار و برادری را بین مردم رواج می دادند مانع رشد و ارضاء خواست های نفس شده لذا همه مرده و دشمنان انسان هستند و افراد دیگری که مخالف گروه فوق عمل می کردنند و تلاششان این بوده که به خواست توانای خود گردن نهند و با جنگها  ، دشمنی ها و مبارزه به ارضاء تمایلات نفسانی همت گماشته اند آنان به راستی بر حق خود بوده و فضیلت مداران واقعی هستند . اینانند که باید رهبری جامعه انسانی را در دست بگیرند و انسان ها را به طرف هدف زندگی برانند .

اینجاست که نیچه ، به شدت با مذاهب در گیر می شود . مسیحیت به عنوان دشمن بشریت و معرفی بزرگترین سد در مقابل «خواست قدرت» و مانع رشد غریزه های انسان به شمار می رود . نیچه ، شدید ترین و سهمگین ترین حملات را به مسیحیت نموده است به ویژه در کتابهای «چنین گفت زرتشت» و «رجال» - این کتاب را بر علیه مسیح نوشته است - طوفان حملات را می توان مشاهده کرد .

«... مسیحیت را محکوم می کنم ، وحشتناک ترین اتهامی را که تا کنون دادستانی بر زبان آورده بر ضد آن بر پا می دارند . از دیدگاه من ، مسیحیت نهانی ترین صورت تصور پذیر تباهی است ، و در واقع ممکن ترین شکل تباهی را نیز دارا بوده است . کلیسای مسیحی هیچ چیزی را از تباهی خود مصون نگذاشته ، از هر ارزشی بی ارزشی  ، از هر حقیقتی دروغ ، از هر کمال پستی روحی به وجود آورده است .»

طبیعتا" بر آنجه گفته شد ، به دو گونه اخلاق بر خورد می کنیم . یک نوع اخلاقی که دعوت به نوع دوستی ، مهر و محبت ، رحم و برادری میکند . این اخلاق ، اخلاقی منحط ، ارتجاعی ، ناپسند و ضد بشری است و  سنبل آن «مسیحیت» . این اخلاق ، اخلاق زیر دستان ، بردگان ، ناتوانان و اخلاق کهتران است . عامه مردم ، دارای این اخلاق هستند . پس توده مردم ، برده و زیر دست هستند . از ناتوانی است که انسان دست به رحم ، مهربانی و ... می زند اگر توانا و قدرتمند بود هیچ دلیلی برای اینگونه کار پیدا نمی کرد .

نوع دیگر اخلاق ، اخلاقی است که دعوت به توانا و قدرتمند شدن ، ارضاء تمایلات نفسانی و آزاد گذاشتن «من» آدمی می کند و این اخلاق ، اخلاقی است طبیعی و انسانی . خواجه گان و اشراف و زبردستان دارای چنین اخلاقی هستند .  اخلاق زیر دستان ، برده پرور ، ضعیف پرور و اخلاق زبر دستان و اشراف ، قوی پرور و توانا پرور است ، بنابراین انسان ها نیز دو دسته اند : برده گان و خواجه گان یا زبر دستان و زیر دستان . نتیجه گیری اینجا به دست می آید و آن این که بر خلاف آنچه تا کنون تعلیم می دادند و انسان ها را برابر می دانستنند ، برابری انسانها دروغی بیش نیست . انسانها نمی توانند برابر باشند ،هرگز عدالت حکم نمی کند ما انسانها را برابر بدانیم . لازمه رسیدن به «ابر انسان» نفی زیر دستان و ضعفا و فقرا است . 

«نمی خواهم مرا با این واعظان برابری در هم آمیز زنند یا به جای آنان گیرند زیرا عدالت با من چنین می گوید : انسان ها برابر نیستنند .

و برابر نیز نخواهند شد ! اگر جز این می گفتم عشقم به ابر انسان چه می شد؟»

رحم و مروت نباید در کار باشد . رحم کردن به معنای اجازه دادن  به زیر دستان و ضعفا است و ادامه حیات آنان  باعث عقب افتادن پیدایش «ابر انسان» خواهد شد . «ناتوانان و ناتندرستان باید نابود شوند : این است نخستین اصل بشر دوستی ما . انسان باید آنها را در این مهم یاری کنند . چه چیزی زیان بخش تر از هر تباهی است ؟ - همدردی فعال نسبت به ناتوانان و ناتندرستان یعنی مسیحیت ...»

 می گوید در جوامع مختلف ارزش ها هم مختلف هستند .چه بسا در جامعه ای چیزی را «نیک» بدانند و در جامعه ای دیگر همان چیز را «بد» تصور کنند . این خود حکایت از غیر طبیعی بودن «اخلاق» میکند . اگر اخلاق امر طبیعی بود نمی بایست اختلاف وجود داشته باشد ، پس اخلاق دشمن بشریت است و انسان را از خواسته های طبیعی خویش دور میکند . این اختلال نیز در بین زبر دستان و زیر دستان وجود دارد . زیر دستان آنچه را زبر دستان نیک میشمارند ، بد می دانند و بالعکس .  نیچه از طرفی می گوید کمال خود خواهی و خود پسندی انسان است اگر گمان می کند میتواند «نیک» و «بد» را تشخیص دهد و از طرف دیگر تنها به خود حق می دهد نیک و بد را تعریف کند و آن را به انسان ها بیاموزاند ! حال بر طبق چه ملاک و معیاری  این انتخاب را نموده ، معلوم نیست .

«چون به آدمیان رسیده ایم ایشان را بر [مسند] یک نخوت کهن نشسته دیدم : همگان از دیرباز گمان می کردند که می دانند برای انسان چه خوب است و چه بد .

...

اما من این خواب ناکی را با این آموزش برآشفته ام : هیچ کس نمی داند نیک و بد چیست ، مگر آفریننده :

و او آن کسی است که برای انسان غایب می آفریند و به زمین معنای آن را می بخشد و آینده اش را : چنین کسی نخست آفریننده آن است که چیزی نیک است یا بد .»

اینک ببینیم نیچه چه تعریفی از «نیک» و «بد» بدست می دهد .  بر طبق عقیده نیچه خواست قدرت اصل و محور زندگی است . آنچه به این امر معنا می بخشد یعنی انسان را توانا تر ،  قدرتمند تر ، شجاع تر و نفسانی تر کند ،مفهوم «نیک» و «نیکی» به خود می گیرد و هرچه مانع این امر شود مثل رحم ، دوستی ، مهربانی ،  بخشش و گذشت ،معنای «بد» و«بدی» به خود می گیرد .

            با این تعاریف می بینیم مذاهب - چه الهی و چه غیر الهی- که با نفس پروری و خود پرستی مبارزه کرده اند و در عوض رحم و بخشش و عطوفت و مهربانی را تبلیغ و رواج داده اند ، مفهوم «بدی» به آنان داده می شود و اکثریت مردم که تسلیم مذاهب شده اند نمی توانند حکومت و رهبری و فرماندهی را در دست داشته باشند ، زیرا نیچه آنان را ضعیف ، فرومایه و زیردست و نالایق به حساب می آورد . دمکراسی را هم نفی می کند وآن را مخالف طبیعت میداند . دمکراسی را به معنای نفی آزادی انسان و جلوگیری از رشد غرایز طبیعی دانسته و در مقابل رشد فرو مایگی و پستی و بردگی را باعث می شود . در جامعه ای که دموکراسی وجود دارد و عامه مردم حکومت را به  دست دارند ، چیزی جز ناتوانی ، سستی ، ترحم و نوع دوستی را نمی توان دید و در سرزمینی که ناتوانی و ترحم  وجود داشته باشد ، «ابر انسان» شکل نخواهد گرفت .

پس چه باید کرد ؟ باید وسیله ای برای دست یابی یه هدف زندگی و زایش «ابر انسان» پیدا کرد و آن به حکومت رسیدن اشراف و زبر دستان است . اقلیت اشراف و زبردستان باید بر اکثریت مردم که فرو مایه هستنند ،حاکم باشند . توده مردم در اینجا تنها وسیله ای برای پیش برد اهداف اقلیت اشرافی هستنند . سعادت و خوشبختی توده مردم هرگز مطرح نیست ،مهم و اصل رشد حکومت اشرافی و قوی تر کردن و نیرو مند ساختن حکومت اشرافی و زبر دست است . توده مردم ارزش به سعادت رسیدن را ندارند . اگر لازم باشد اشراف برای رسیدن به خواست خودشان ،تعداد زیادی از زبر دستتان را نابود کنند یا به آنان فشار وارد کنند ، نباید مورد اعتراض قرار گیرند چون  اصل خواست آنهاست .

نیچه می گوید بعد از شکل گیری حکومت اشراف ، این حکومت سال به سال قوی تر می شود و به همان نسبت ضعفا و زیر دستان نابود می شوند . اشراف قوی تر نسل بعد بنوبه خود قوی تر های دیگری را پرورش می دهند و زبر دستانی قدرت مندتر و توانا تر به وجود می آورند .  در این مسیر شکست ها و ناکامی ها زیاد است .راهی   است پر پیچ و خم که با همه سختی هایش باید آن را پیمود . راهی پر درد و رنج که تنها زبر دستان می توانند از آن عبور کنند زیرا نه ضعیف هستنند و نه ناتوان و سست اراده : «و آنجا خواهند آزمود که چه کس می تواند فرمان دهد و چه کس می بایست فرمان برد ! آه ، که این آزمون با چه جست و جو و گمان بردن و شکست خوردن و آموختن و از نوع آزمودن درازی همراه است ! جامعه بشری آزمونی است من چنین می آموزانم -جست و جوی دراز : باری ، او در جستجوی فرمان دهان است !» زنان و مردان اشراف وظیفه دارند به طور مرنب فرزندانی قوی تر و نیرو مند تر از خود به دنیا آورند .  فرزندانی که بتوانند ناتوانی ها و نارسایی های پدران و مادران خویش را جبران کنند و گامی در جهت تحقق «ابر انسان» به جلو بردارند .

«در فرزندانتان باید جبران این را کنید که فرزند پدرتان بوده اید این گونه باید همه آنچه را که گذشته است نجات بخشید!»

او مطابق با جهان بینی خاص خود به اظهار نظر درباره «زن» می پردازد و نقش او را در جهت آرمان طرح شده روشن میکند . نیچه نسبت به زن بدبین است و او را مورد تحقیر قرار می دهد . جمله معروف او در باره زن حکایت از این امر می کند :: «به سراغ زنان می روید ؟ تازیانه را فراموش مکن !» . زنان فقط یک وظیفه دارند و آن «زایمان» است . زاییدن طفلی نیرو مند تر از پدر و مادر : «مرد و زن را چنین می خواهند یکی را ساخته برای جنگ ، دیگری را ساخته برای زایمان ...»

 و در جای دیگر می نویسد : «مرد را برای جنگ باید پرورد و زن را برای دوباره نیرو گرفتن و جنگ آوران : دیگر کاران ابلهی است . در عشقتان فروز ستاره فروزان باد ! و امیدتان این باشد : «بادا که ابرانسان را بزاید !»

اگر فرض کنیم به جامعه ای رسیدیم که «ابر انسان» شکل گرفته ،آن وقت چه باید کرد و چه مسیری طی خواهد شد ؟ در جواب ، نیچه مطلبی را بیان می کند که اوج انحطاط و سقوط را نشان می دهد . فاجعه آمیز ترین نقطه اندیشه کسانی که می خواهند با تفکر بریده از خدا ، انسان ها را به سعادت برسانند ، درست همان جای است که اوج اندیشه خود می داند .در اندیشه های کافکا ، کامو ، مارکس ، سارتر ، نیچه ، بودا و ... با اندک توجه ای می توان این مطلب را در یافت .

به جواب نیچه توجه کنید : «همه می روند همه باز می آیند : چرخ هستی جاودانه می چرخد . همه می میرند همه باز می شکفند «سال هستی» جاودانه می گذرد . همه در هم می شکنند همه از نو می پیوندند : خانه هستی جاودانه خود را همان که بود می سازد.  به همه بدرود می گوید و باز به خود درود می گوید حلقه هستی جاودانه به خود وفادار می ماند .»

«بدان که ما می دانیم تو چه می آموزانی : تو می آموزانی که همه چیز جاودانه باز می گردد و ما خود نیز با آنها ، و ما تا کنون بی شمار بار بوده ایم و همه چیز با ما بوده است .»

«من باز خواهم گشت ، با این خورشید ، با این زمین ، با این عقاب ، با این مار - اما نه بر یک زندگی نو یا زندگی بهتر یا زندگی همانند .

«- من جاودانه به همین و همین زندگی ، با بزرگترین و کوچکترین چیزهایش ، باز خواهم گشت تا دیگر باز گشت جاودانه ای همه چیز را بیاموزانم .

 نیچه یک مدار بسته و بیهوده را ترسیم می کند . وقتی ابر انسان شکل گرفت همه چیز نابود می شود و دوباره هستی از ابتدا آغاز می گردد . دوباره انسان های وحشی ، غار نشین ها ، فرومایگان ، زیر دستان ، زبر دستان ، خواست قدرت و باز نابودی همه چیز و بعد از آن آغاز هستی ، انسان های وحشی ، غار نشین ها ... تا کنون میلیونها بار نیست شده ایم و به هستی باز آمده ایم و همان مسیر قبلی با همان شرایط گذشته ، با همان خورشید و همان زمین ، با همان باد و باران ها و... را طی کرده ایم . چه دوران مرگ بار و کشنده ای ! این است که زرتشت «آموزگار بازگشت جاودانه» لقب می گیرد .

نیچه بدون خدا و معاد ، این چنین تصویری را برای سعادت بشری ترسیم می کند : بازگشت جاودانه ! پوچی و سردرگمی ، بیهودگی ، ضلالت ، پریشانی و ناتوانی همه چیزهای هستند که در «بازگشت جاودانه» وجود دارند و حاملشان ، نیچه .

 

 

 

 

 

مأخذ و منابع مهم

1- دورانت ، ویل : تاریخ فلسفه ترجمه دکتر عباس زریاب خوئی ، شرکت سهامی کتابهای جیبی ، چاپ هفتم 1357

2- راسل ، برت راند : تاریخ فلسفه غرب ترجمه نجف دریابندری ، شرکت سهامی کتابهای جیبی ، چاپ دوم 1351

3- فروغی ، محمد علی : سیر حکمت در اروپا ، تهران ، انتشارات زوار ، 1344

4- مهرین ، مهرداد :  فلسفه نیچه ، ناشر : کانون معرفت ، چاپ دوم ، دی ماه 1338

5- مهرین ، مهرداد : مکتب فلسفی اگزیستا نسیالیسم ، مؤسسه انتشارات آسیا

           6- نیچه ، فردریش : چنین گفت زرتشت ، ترجمه داریوش آشوری ، تهران ، انتشارات آگاه .                         چاپ سوم 1355

7- نیچه ، فردریش ویلهلم : دجال : ترجمه علی دست غیب ، تهران ، انتشارات آگاه .  چاپ دوم 1355

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.